استاد صباح
استاد صباح در سال 1335 در ولایت بغلان دیده بجهان گشوده پس از فراغت از لیسه شامل پوهنتون کابل شد و در سال 1357 ازفاکولتهً ادبیات فارغ گردید. وی در سال 1359 غرض تحصیلات عالی به اتحاد شوروی رهسپارمسکو شد و در آنجا تا سطح دوکتورا تحصیل نمود.
پس از بازگشت به کشور در جریدهً سمنگان ، روزنامه اتحاد بغلان ، حقیقت انقلاب ثور و پیام ، در اتحادیهً ژورنالستان و تعدادی دیگرادارات مطبوعاتی کشور اجرای وظیفه نموده است. وی از سال 1365 تا سال 1371 خورشیدی برعلاوه وظایف محوله ، در انستیتیوت علوم اجتماعی نیز تدریس می نمودند.
از 800 قطعه اشعارش آهنگ ساخته شده است. چهل اثر در زمینه های تاریخ ، پژوهش های ادبی ، تالان های قومی درافغانستان به رشته تحریر در آورده و پنج مجموعهً اشعارش تا کنون به چاپ رسیده است.
وی به دریافت ده جایزهً مطبوعاتی مفتخر گردیده اند و از سال 1997 تا کنون در پاکستان مهاجر است.
تصویر
دیشب چمن حسن تو مهـــتاب دگر داشت مــــــوج نگهت درنظرم تاب دگر داشت
میخواستم آن شب که نهم سر به سجودت دیدم خــــم ابروی تو محراب دگر داشت
درمحــــــفل مســـــــتانه خوبان خرابات لعل لب مـــی نوش تو عناب دگر داشت
پیداست که با اینــــــهمه خوبی و لطافت آیینه تصویر تـــــــــو سیماب دگر داشت
در مزرعــــــه شسته صحرای وجودت سبزینــــه شعــــر تر من آب دگر داشت
بیهوده نشد خــــــون دلم صرف براهت هرنالهً مـــــــــن آتش سیلاب دگر داشت
هرقطره اشکی که فروریخت زچشمم توفـــــان دلی بود که خوناب دگر داشت
کـــــــــوهــــــکن بــــاقـــــــیست
مرا به عشق وطن صرف این ســخن باقیست
بهــــــای خون شهادت زسوخــــــتن باقیست
نگــــین خـــــــون شهــــــــــــیدان راه آزادی
همیشه بر دل این کوه و این دمــــــن باقیست
دراین دیــار که آخــــر شکست ظـــلم فرنگ
چــــو آفتاب به تاریخ هـــــــــر زمن باقیست
سه بار جنگ بزرگ و سه بار فتح ســـترگ
بنام نامــــــی مــــردان این وطـــــن باقیست
ستیز خنجر و پیـــــــکار غازیـــان دلـــــــیر
هنوز در دل و در مغز اهریمـــــــن باقیست
شــــکوه جنــــــگل پر بار این دیـــار به بین
چه نخل ها که بدامــــــــان این چمن باقیست
چه مـــــغز هــــا که تراوید از دل این خاک
چه واژه ها که به مصداق این سخن باقیست
به برج و باره بالاحصـــــــــار چون نگری
هــــنوز لالــــهً کهســـــارخون کفن باقیست
وطن به خــــــاک تونازم تویی شکوه نیازم
سرم فـــــدای تو تا روح دربـــدن باقــیست
بهار قامت سبزت که جــــــان شیرین است
به رگ رگ دل و دامان کوهــــکن باقیست
فــــــــــریــــــــــــــاد
بگـــذار تا از خود روم در شهر دل غوغا کنم
در رستــــــــخیز زندگی شـــور دگر بـرپا کنم
دیگر به دریا ننـــــــگرم رویای گوهر نشمرم
خواهم که خود دریا شوم درخود گـهر پیدا کنم
بالی کشم بر آسمان ابری شـوم بر کهــــکشان
هرساحـــــــل خشکیده را هم بستر دریـا شوم
باشوروعشق آتشــین دستی بکـــارم در زمین
هـــردانه امروز را صد خرمن فردا کــــــــنم
خواهم که بر بال زمان فریاد من جــاری شود
تــــنواره اندیشه را تا آسمان بــــــــالا کـــــنم
باکــاروان همره شوم منزل به منزل ره برم
شب خفتــــــگان شهر را درهر کجا افشا کنم
دیگر نمانـــــم بی اثر آبی زنم برخشـک و تر
نبض زمــــین خسته را نقــــش اثر احیـا کنم
خواهم که دیگر برکشم پا از بســـاط ناکسـان
درخلوت آزاده گان شعری دگر انشـــاء کنـم
کلمات کلیدی: